دیروز رفتیم استقبالشون
ولی هر جا میرسیدیم قبل رسیدن ما رفته بودن
گذشت تا شب ساعت هشت
رسیدیم دانشگاه
تازه رسیده بودن
داشتن میبردنشون داخل نماز خونه
فقط ی جمله تکرار میشد در من
امسال بی هوای شلمچه چطور نفس بکشم
+ دو شهید گمنام
+زیر تابوتشونو که گرفتم دلم آروم شد
+ شکر،شلمچه اینبار دلمو گِلی کرد
+ امسال را با دلم نفس میکشم
+ دعاگوی همه دوستان بودم
+فاطمیه...التماس دعا
خیلی راه باید بریم تا بهشون برسیم